هوالرئوف
ما نسل بحرانيم انگار، نسل شور و شوق و بيم و اميد و حرمان. از جنگ و تحريم ديدهايم تا پاندمی كرونا. اين آخری اما يادمان آورد كه با وجود جمعيتمان چقدر میتوانيم تنها شويم. چقدر همينطور ناگهانی میتوانيم آدمهای عزيز و ارزشمند زندگیمان را از دست بدهيم و سر آخر كه ما چقدر بر خلاف آنچه فكر میكنيم برای مرگ خودمان كه هيچ، حتی برای مرگ ديگران نيز اين چنين سخت ناآمادهايم.
بيشمار كلمه اغراقآميزی است اما قطعاً آدمهای زيادی در زندگی من آمدهاند و رفتهاند، به ياد خوش و ناخوش، به تاثير كم و زياد و به ياد مانا و ميرا.
يك روز بهاری سال ۶۶ هم، روحانی خندانی با لبخندی عميق و اشتياق بینظیر در معيت معلم بزرگوارم جناب فريپور در مقابل دستگاه اندازهگيری شتاب جاذبهای كه من و رامتين سر هم كرده بوديم ايستاد و با اشتياق به پرحرفیمان گوش داد و همچنان لبخند زد و رفت….
اما او نرفت و ماند و گمانم يادش هميشه میماند. ما در بیخبری سالهای پايانی جنگ و هول و ولای كنكور خيلی حواسمان به بالای سرمان نبود اما با آمدن و ماندن او انگار كه چيزی تغيير كرد. تابستان سال ۶۷ فهميديم كه بايد جل و پلاسمان را جمع كنيم از مدرسه تنگ و ترش خيابان استخر به مدرسه دنگال و بی سر و ته چهارراه لشگر برويم. جايی نزديك ميدان قزوين كه گويا برای بيمارستان روانی روزبه ساخته بودند و دكتر به لطايف الحيلی كه بعدها دانستيم چون عصای موسی به زير بغل دارد، گرفته و مارا از تنگنای آن مدرسه كوچك رهانيده بود. دو سالی بعد دوباره ديديمش در مثلا مراسم فارغ التحصيلی از دبيرستان با الواحی كه حتی نشان چاپی سازمان بر خود نداشت اما لبخند گرم و آغوش پدرانه دكتر حكايت روزگاری نو داشت اگر چه گنگ و مبهم و احاطه شده با هالهای محو اما روشن.
نقطه عطف من و دكتر اما آن بعدازظهر ميانه سال تحصيلی ۱۳۷۰-۱۳۷۱ بود كه مديريت وقت راهنمايی علامه حلی تهران در همان مدرسه خاطرهانگيز خيابان استخر به پاس عملكرد ستاد آموزشیای كه ما به عنوان اولين جمعيت منسجم فارغ التحصيلي پس از انقلاب در همان مدرسه راه انداخته بوديم و خوش درخشيده بود، رياست سازمان ملی استعداد درخشان را دعوت كرده بود به تحسين و تشويق ما. آن روز مقامی كه بر حسب مقامات رسمی همنشين رييس جمهور و امين رهبر بود، ساده و بی پيرايه در دفتر مدرسه روبرويمان نشست چای خورد و به حرف تكتكمان گوش داد جواب صريح و سياستمدارانه داد و چون همه سالهای بعدش عبايش را جمع كرد، عينكش را بالا داد و از ته دل و به گرمی به رويمان خنديد.
همه بيست و نه سال بعدش تا به امروز، به خصوص ده پانزده سال اول، چنان از خاطرات زيبا و شيرين و مانا از جناب مستطاب دكتر اژهاي يا همان دكتر خودمان مشحون است كه براستی نه انتخابش كار آسانی است و نه تخليص و فشرده كردنش در ۳۰۰۰ كلمه ناقابل ميسر. كه خود مثنوی است از خاطرات پدری دلسوز، معلمی فداكار و مديری به غايت دانشمند و فرزانه.
كارسوق اگرچه برساخته و پرداخته آرش ابوترابی بود اما برپايی آن همه كارسوقهای متنوع در اقصی نقاط كشور، كه كمترين فايدهاش كشف بسيار استعدادهای نهفته و در شرف زوال بود، هنوز هم از شجاعت و زهره هيچ مديری بر نمی آيد الا دل دريايی دكتر جواد اژهای و جگرآوری بی مانندش. كسی كه بر پايه دانش بیبديل و دل درياييش ما را بيش از خودمان باور داشت. باوری چون پدر راسخ و چون يك روانشناس تيزهوش استوار و بیخلل.
هم او بود كه ساختمان قائم مقام را بر پا داشت، يكی از جوانترين ما را به معاونت خدمات ماشينی سازمان بر گزيد و طبقهای به ظاهر برای دفتر به او داد، اما درباطن مأمنی فراهم كرد برای فعاليتهاي مختلف فارغالتحصيلی كه از بركاتش جريده مباركه روايت بود به روايتگری قلم دُرفشان فارغالحتصيلان و دانشآموزان سازمان. روايتی كه اگر چه به نام پيوستی بود بر مجله استعدادهای درخشان اما براستی هويتی مستقل بود در سالهای كوتاه عمر با بركتش.
ما به هر بهانهای سفيران مهربانی پدر بوديم برای تمام مدارس سمپاد سراسر كشور. به بهانه كارسوقی، نصب آزمايشگاه زبانی، شب شعری و سميناری به جای جای اين سرزمين سركشيديم و راويتگر مهربانی پدر شديم. اما هربار حيرت زده شديم كه او را پيش از ما از كوچك و بزرگ ميشناسند و همانقدر دوستش دارند كه ما.
روز تابستانیای را به ياد میآورم كه در خانه پس از ساعتها تفكر در ذهن خام و بیتجربه خويش به اين نتيجه رسيدم كه دكتر در فلان مسئله و انتخاب فلان مدير به اشتباه عمل میكند و من بايد اين به پنداشت خودم اشتباهش را به او در اسرع وقت يادآور شوم. پس با دفترش تماسی گرفتم و با سينه ستبر و دماغ پر نخوت جوانی به درب خيابان پاستور رفتم، كاری كه حالا نه كه در مخيلهام هم نمیگنجد جرأتش را هم در خود نميبينم. به آسانی به دفترش راهنمايی شدم. نيم ساعتی به گستاخی جوانی بی پروا لاينقطع حرف زدم و رطب و يابس بافتم. اما او خنديد و با صبر و حوصله برايم توضيح داد و متقاعدم كرد و چنان خوددارانه و صبورانه كه كمتر پدري يارايش را دارد. سر آخر هم به نمايندگی از خود من بيست و چند ساله را به مراسمی در جوار حرم ثامن الحجج(ع) فرستاد.
يک روز بهاری، يك بغل بن كتاب به من و بزرگواری از پايوران سمپاد داد و گفت برويد نمايشگاه كتاب و هر كتابی صلاح ديديد بخريد و كتابخانه سازمان را راه بياندازيد و ديگر پاپیمان نشد تا روزی كه برای بازديد كتابهای چيده شده آمد و تحسينمان كرد و البته به چاشنی شوخی و مطايبه اصفهانی معهودش و تحمل بیانتهاي شنيدن پاسخش از زيان گستاخ فارغالتحصيلانی چون ما كه امنيت حضورش زبانمان را گشاده بود و اعتماد به نفسمان را بارور ساخته بود.
روز ديگری به دادخواهی ظلمی كه خيال میكردم از يكی از اركان سازمان بر من شده سراسيمه و آشفته پشت در كلاسش در دانشكده روانشناسی دانشگاه تهران ايستادم. به مجرد خروج از ديدن چهره برافروختهام متعجب شد دست بر پشتم گذاشت، گلايهام را شنيد. درهم شد چيزی نگفت و روانهام كرد. چند روز بعد به يك مراسم رسمی سازمان دعوت شدم، دكتر با رويی گشاده و احترام زايدالوصف، لدی الورود مرا تا پايان مراسم در كنار خويش جای داد و به اندك بهانهای نظرم را جويای میشد و در حضور همه معاونتهايش مرا بیاندازه تكريم مینمود. در حاشيه مراسم هم فرد خاطی مرا به گوشهای كشيد و اظهار پشيمانی و ندامت فراوان كرد و عذر تقصير خواست. و من مبهوت كه دكتر در آن سالهای سخت نيمه دوم دهه هفتاد و در هنگامه هزار دشواری صعب، به دادخواهی من برخواسته و كرامت انسانيم را چنين پاس داشته است.
چند سال پيش به جهت جراحی اورژانسی كارش به بيمارستان كشيد و من در معيت يار دلآگاه و فرزانه از رفقای سمپادی به عيادتش شتافتيم. از بد حادثه همان روز پدر بزرگوارش به جوار رحمت حق شتافته بود و ما همان بيرونِ در ماوقع را از زبان فرزند بزرگوارش شنيديم. اما دكتر اژهای دوستداشتنی نيم ساعت تمام ماتمش را پنهان كرد و با وجود دريايی از درد روح و تن، به رويی گشاده و لبانی خندان پذيرايمان شد و چون به خداحافظی از در بيرون شديم صدايی گريه بلند و ناله دلسوزش در فقدان پدر را از پشت در شنيديم. آن روز دانستم كه آقای دكتر مارا بيش از آنچه تصور میكرديم دوست دارد.
اينها فقط و فقط گوشهای از بزرگواری كسی است كه نه تنها به فرمايش استاد بزرگوارم جناب آقای فريپور رياست و سرپرستی سازمان را بهترين و مهم ترين شغل دنيا میدانست، بلكه فارغالتحصيلان و دانشآموزان سمپاد را چون پدری دلسوز و عمويی مهربان دوست داشت و در بردابرد سختترين لحظات و گرداب دهشتناكترين شرايط، چون چشمش به ديدار يكی از فارغالتحصيلان آشنا میشد گل رخسارش چون باغ بهشت میشكفت كه دست كم برای دقايقی غم از ياد میبرد. حتی اگر غصهاش چنان بزرگ بود كه از ياد بردنی نبود، به پاس مهربانی خالصانهاش برای مدتی به كناری مینهاد و دست پدرانهاش را بر سرمان میكشيد.
دكتر اژهای فقيد جمع فارغالتحصيل را نه تنها عاشقانه و دلسوزانه دوست میداشت بلكه به تكتك ما حتی آنان كه نمیشناخت باور داشت و جمع دانشآموزان و فارغالتحصيلان سمپاد را نه كه سرمايه ملی بلكه ثروت معنوی و مادی جامعه بشری میدانست و هم از اين رو زيادهروی و اغراق نخواهد بود كه او را فردی با تاثيرگذاری جهانی بدانيم. شاهد اين مدعا خيل ستارگان درخشان سپهر دانش و معرفت بشری است كه از دامان پر مهر سمپاد و رياست فقيدش جناب دكتر اژهای باليدهاند و به آسمان دانش پر گشودهاند. كسانی چون پرفسور مريم ميرزاخانی فقيد، پرفسور علی حاجیميری، دكتر علی رجايی، پرفسور كيارش بازرگان، دكتر مهدی عسگری، دكتر ايمان افتخاری و….
اينان اگرچه بر پايه استعداد خداداد و تلاش خستگیناپذير خود بدين جايگاه رفيع دست يافتهاند اما اگر نبود حمايتهای پدرانه جناب دكتر اژهای و بستر مناسب ايجاد شده در مدارس سازمان تحت مديريت داهيانه ايشان، اين مسير نيل به اين مرتبه برايشان بسيار دشوارتر و صعبتر میگرديد، آنقدر كه شايد براي برخی ديگر اساساً مقدور و ميسر نميبود.
نَک بیش از چهل روز است دكتر اژهای مهربان در ميان ما نيست و من هنوز اين حسرت را بر دل دارم كه چرا امسال كه كرونا مجال ديدار نوروزی را از ما گرفت، تماس تلفنی را هم نيز به اميد واهی پايان يافتن زودهنگام پاندمی از دست دادم و ناگهان خبر بيماريش را شنيدم و اندكی زمانی بعد… و الی رفيق العلاء.
اجل اما عهد خلافناپذير و وعده معهود ماست. مارا گريزی از وانهادن جسم و ديدار معبودمان نيست. اما خوشا به حال آنان كه توشه راهی چون دكتر اژهای فقيد دارند. ره توشهای از سهم شادمانی هزاران پدر و مادری كه فرزندِ هوشمند باليدهشان را ديدهاند و لذت بردهاند و سهمی از شفای بیشمار بيمار كه به مدد ذهن درخشان پزشكان فارغالتحصيل سمپاد و ثمره تحقيقاتشان در طول تاريخ بهبود خواهند يافت و زندگیهايی كه به مدد دانش دانشپژوهان فارغالتحصیل بهتر و روشن تر از ديروز جريان خواهد داشت.
من اما وقتی مادر از دست دادم پيش خود خيال ميكردم به محض ورود به جهان باقی سراغ مادر را خواهم گرفت. هنوز بر همان عقيده استوارم اما با اين تفاوت كه در جهان ديگر نيز سخت بدنبال صاحب آن نگاه دلسوزانه و لبخند مشفقانه هم خواهم گشت. كاش پيدايش كنم در آن صحرای محشر.
حالا بیش از چهل روز است كه جملگی يتيميم. هم از آن رو كه «دکتر» پدر همه ما بود.
سعديا مرد نكونام نميرد هرگز….. هرگز….. هرگز