(انتشار در چهلمین روز درگذشت دکتر جواد اژهای)
۱-چند روزی پیش از فوت، پیامک زدم. دوستِ بزرگواری توصیهام کرد که تماس بگیرم. دوست نداشتم تماس بگیرم در بیمارستان. اولا آن صدای شادان را نمیخواستم طور دیگری بشنوم و در ثانی به گمانم صلاح نبود بیمار ریوی را به سخن وادارم. دیروقت پیامک زدم. دقایقی بعد، یازده شب دکتر اژهای تماس گرفتند… با همان لهجهی شاد اصفهانی:
– نوشته بودی دعاگو هستم! با خودم گفتم مرحوم دعاگو (محسن-۱۳۳۱-۱۳۹۳) از آن دنیا پیامک زده است که بیا! تعجبم این بود که چرا ایشان پیامک زده است؟ دست کم شهید بهشتی یا اخوی شهید باید تماس میگرفتند!!
همین مضمون را کوک کردند و شاید ده دقیقهای گفتیم و خندیدیم… مثلا پیامک فرستاده بودم که به ایشان روحیه بدهم.
آخر صحبت شیرینمان ایشان به سرفه افتادند… تکسرفههای کوتاه و خشک… اما پایانبندیِ تلخ همچنان همان لحن شادان است…
۲- و شروع بسیار تلخ بود… همان سالهای ابتدایی مدیریت، معلمی عزیز اخراج شده بود و مدیر منصوب دکتر اژهای این اخراج را به اشاره و ارادهی او میدانست. دکتر اژهای دههی شصت یعنی عضو کابینه، محبوب نخستوزیر و رییسجمهور، یعنی خود قدرت… قدرت هم که نقد نمیشود… دانشآموز دوم دبیرستانی اما معقولات نمیدانست. رفت بالای سن شب شعر انقلاب اسلامی و نگاه انداخت به ردیف اول که مدیر سازمان برای اولین بار به این مراسم آمده بود… با همهی نوجوانیش فریاد کشید:
– شرم بر من که در مجلسی شعر میخوانم که در آن کسی نشسته است که عزیزترینِ معلمانِ مرا اخراج کرده است…
بعد هم بهدو شعر کوتاهم را خواندم، قبل از آن که مدیر منصوب به اتاق کنترل برسد که دستگاه صوتی قطع کند و قبل از آن که دایرهی دهانِ حضار خط شود و قبل از آن که لبخند دکتر که تلخ میپنداشتمش محو شود…
پایین آمدم. استاد ادبیاتمان –که سایهاش مستدام باد- مرا کناری کشید و گفت:
– رضا! بیچاره کردی خودت را… خودت را و خانوادهات را… خانوادهات را و اهل محلهات را… میدانی به چه کسی طعنه زدی؟ این آدم قدرتمند است… بیچارهات میکند…
بعد چند تا از رفقا را فرستاد که مرا از در پشتی در ببرند و فراریم دهند… بیرون رفتم و هوای سرد حیاط مدرسه فکریم کرد. حالا چرا فرار کنم؟ مرگ یکبار شیون یکبار! ایستادم و دوباره به سالن برگشتم. بین دو نیمهی شب شعر، کسی آمد و گفت که مدیر سازمان، دکتر اژهای میخواهدت… از وسط سالن که میرفتم به محل پذیرایی، سنگینی نگاه مایوس دانشآموزان را حس میکردم. منتظر بودم تا به اتاق مدیر برویم. اما دکتر کنار میز پذیرایی ایستاده بود. دور و بر را نگاه کردم که اولین ضربهی محافظان را دفع کنم. کسی نبود… با این همه از شدت هیجان دستم میلرزید… دکتر ماوقع را پرسید و من با خشم جواب دادم که به دستور شما… گفت حالا یک کم آبپرتقال بخور! هنوز نی و قوطی مرسوم نبود. شربت پرتقال را در پارچهای پلاستیکی ریخته بودند. خواستم پارچ را بردارم. دستم میلرزید. دکتر دستش را روی دستم گذاشت و از پارچ پلاستیکی آبپرتقال ریخت برایم. بعد گفت حالا بخور آرام شوی… شربت را که خوردم، به خنده گفت:
– من روحم هم از این اخراج خبر ندارد! بیخود گفتهاند!!
خندید… هنگام نوشتن این متن، هنوز گرمی دست دکتر را روی دستم حس میکنم.
۳- بسیاری از من میپرسند که رضا، چهطور شد که نویسنده شدی… پاسخهای تکراری فراوان دارم. اما یاد گرفتهام که به امکان وجود عکس اعتبار دهم. سوال را تحویل میدهم به سوالی جدید. «چهگونه نویسنده نمیشدم؟» یقین دارم که اگر رفتار دکتر اژهای رنگی دیگر داشت، شبیه رنگِ تیرهی رفتارِ بسیاری دیگر، هرگز نویسنده نمیشدم…
۴-حالا میتوانم به سوال بالا راحتتر و به رنگی دیگر نیز پاسخ دهم. اولین کتاب مرا مرحوم دکتر اژهای در نشر سمپاد منتشر کرد. در تقدیمنامچهی کتاب وقتی در نشر دیگری منتشر شد، نوشتهام:
«به جنابِ جوادِ اژهاي
كه حجهالاسلام و دكتر و رياستِ محترمِ سازمانِ ملي پرورشِ استعدادهاي درخشان و باقي القاب چيزي به حقي كه او به گردنِ اين نوشته دارد، نميافزايد. اين اولْ كتابِ من بود و او ناشرِ اول… كتابِ اول را فضلي نيست الا فضلِ تقدم اما ناشرِ اول را فضيلتي است؛ روزگاري «سمپاد» اين نوشته را منتشر كرد كه هيچ انتشارات ديگري را چنين جسارتي نبود.»
دکتر اژهای به ما اجازه داد تا در نوجوانی مجلهای در بیاوریم برای دانشآموزان، همان مجله اولین تجربهی جدی من در نوشتن بود. کتاب را نیز نشر سمپاد منتشر کرد. قبل از فارغالتحصیلی به دوست هفدهسالهی من حکم داد تا تجهیزات رایانهای مدارس را بخرد. تصحیحِ آزمون ورودی را –که برایش حکم ناموس سازمان را داشت- به دانشجوی سال یک کامپیوتر سپرد. کارسوقهای استانی را جوانان فارغالتحصیل اداره کردند. دوستان کوچکترم وقتی میخواستند برای بشاگرد آینهی خورشیدی بسازند، به راحتی در پارکینگ سازمان اطراق کردند و حتا اجازه هم نگرفتند از دکتر برای اشغال پارکینگ… هرگز برای مستندسازی از فعالیتهای سازمان از بیرون فیلمبردار نیاورد تا امروز وقتی آن مستندساز خوب با خودش خلوت میکند به خاطر بیاورد که اولین تجربهی حرفهایش دوربین دست گرفتن در سمپاد بود… او به من -و شاید مایی بزرگتر- فضای رشد داد…
جالب است که فضای رشد داد و پول نداد… و همین یک ساختار سالم و غیرفاسد ساخت.
حالا فرض کن تهِ حسابم یا تهِ زندهگیام چیزی از دکتر مانده بود… بعد از درگذشت او به دنبال یادگاری از او بودم و دیدم تنها چیزی که از او دارم قرآنی است به امضای او که روی میز کارم است و از دههی شصت در محضر او نشستهام…
۵-چنان تار سازمان در پود وجودمان تنیده بود که به راحتی به او انتقاد میکردیم. همان سال اول به این نتیجه رسید که در برخی شهرهای بزرگ مراکز سمپاد را راه بیاندازد. ما با استدلالی در سطح «یک ده آباد بهاز صد شهر خراب» با او مخالفت کردیم. اما او به نتیجه رسیده بود و کار را جلو برد.
همان سال وقتی اولین مدالهای طلای ایران در المپیادهای جهانی در علامهحلی پسرانهي تهران به دست آمد، پرسید که چرا در دخترانهی فرزانهگان کسی مدال نمیگیرد و تیمها اینقدر پسرانهاند… پاسخ ما استدلالی بود در سطح «پسرها شیرند مثل شمشیرند…» و همین او را متغیر کرد. بهترین استادان را میان دو مدرسه به رفت و آمد انداخت و برگزیدهگان پسرِ هجده-نوزده ساله را به فرزانهگان فرستاد تا سطح آموزش پسران و دختران شبیه شود… (سالهای اولِ دههی هفتاد چه کسی یارای چنین تصمیمی داشت؟!)
چند سال بعد، اولین مدال طلای جهانیِ کامپیوتر را استعدادهای درخشان اصفهان گرفت و برای اولین بار دو دختر عضو تیم المپیاد ریاضی شدند از فرزانهگان تهران که یکی برای اولین بار نمرهی کامل گرفت و برای اولین بار به شکل پیاپی دو مدال طلای جهانی گرفت و… هماو که بعدتر مدال فیلدز را گرفت… رحمت خداوند بر او نیز…
۶-سازمان برایش مرکز جهان بود. اعدادِ توسعهای داشت. روزگاری تعداد مدالها و رنگ آنها موضوعش بود. آموزش و پرورش برای این که نام سازمان را کمرنگ کند، باشگاه تاسیس کرد که این افتخارات در مجموعهی آ.پ. نمایش داده شود. دکتر هیچ مقاومتی نداشت. بعدتر با رشد غیرانتفاعیها، درصدی از مدالها (در سطح کشوری بیشتر و در سطح جهانی کمتر) به آنها رسید. دکتر عددِ توسعهای را تغییر داد و حالا به شرایط تحصیل و تعداد دانشآموزان و فارغالتحصیلان در این ساختار دولتی پرداخت. از وضع مذهبی راضی نبودند، بهترین مسابقات قرآن دانشآموزی طراحی میشد، از وضع ورزشی راضی نبودند، المپیاد ورزشی ساخته میشد… برای دکتر این مهم نبود که این موفقیت درون سازمان نمایش داده میشود یا بیرون سازمان. یقین دارم اگر روزی توسعهی آموزش کشور به جایی میرسید که امکانات تحصیلی برابر برای آحاد جامعه فراهم میشد، او بر حسب عدالت آموزشی سمپاد را تعطیل میکرد. (روشن است که امروز سمپاد یکتنه بارِ عدالت آموزشیِ همهگانی را در مقابل سیطرهي غیرانتفاعیها به دوش میکشد.)
۷-بسیاری از این موفقیتها به اعتمادش به جوانان برمیگشت. برای حفظ قدرت معاون ثابت و مدیرکل ثابت نداشت. همه میچرخیدند. نزدیکترین افراد به او جوانترها بودند و این تیم همیشه با تزریق خون تازه جوان میماند. او باند و شبکه برای حفظ قدرت نداشت؛ شادی شیخی که خانقاه نداشت…
روزی رفتم و از او همان کتاب اول را گرفتم تا به ناشری مشهور بدهم. میترسیدم که به شیوهی متعارف ناشران هزینهی فیلم و زینک مثل آن را طلب کند. خندید و کتاب را داد که یعنی این فرصتی بود برای تو تا نویسنده شوی…
بعدترها که فهمیدم نشر را به نام خود گرفته است و نه به نام سازمان، تازه فهمیدم که نمیخواسته است در این سعی و خطای فرصت به تازهکارها سازمان سهیم شود.
۸-حالا حتما برای عدهای این مهم است که او موسس استعدادهای درخشان بوده است یا نبوده است… به گمان من اگر این موضوع برای خود دکتر اژهای مهم بود، اولین کاری که میکرد تغییر نام این نهاد پیش از انقلابی بود. کاری نداشت که. چیزی که زیاد است اسم تاسیسی؛ «سازمان پدافند غیرمعمول نخبهگان!» وقتی دوستان نزدیک به او متذکر شدند که این نام و نشان را تغییر دهد، با دقت نام و نشان را بررسی کرد، حتا حروف نستعلیقش را. گفت هم نام (سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان) مناسب است و هم نشان. اگر برای او لقب موسس بودن مهم بود، یقین بدانید که ناخودآگاهش این نام و نشان را تغییر میداد…
او بعدتر در مجلات استعدادهای درخشان تحقیقی مفصل انجام داد از مجموعههای دیگری که مدارس تیزهوشان ساخته بودند و نشان داد که حتا خود سازمان هم اولین نهاد پرورش استعدادهای درخشان نیست. سازمان پیش از انقلاب با قدمت دو سه سالهاش البته تفاوتهایی داشت با سازمان پس از انقلاب. به گمان من مهمترین تفاوت پول بود. مرکز الوند در آزمایشگاه مجهزش دستگاههایی داشت که تا ۵۷ از کارتن بیرون نیامد و بعد هم مستقیم به دانشگاه صنعتی شریف رفت… آموزگاران مرکز الوند هر کدام سرآمد مربیان بودند. معلم زبان الوند امریکایی اصیل بود و دبیر موسیقی بهترین آموزگار با برنامهی هفتهگی در تلهویزیون ملی. اما همان سازمان پیش از انقلاب وقتی مرکز شرق و بریانک را افتتاح کرد، تفاوتها با الوند روشن شد. نه از دبیران درجه یک خبری بود، نه از آزمایشگاههای بینظیر و نه حتا از سیستم آموزش دپارتمانی الوند… (میتوان این بودجهی عجیب را در اسناد سازمان برنامه و بودجه یافت.)
این تفاوت دوم بود و به گمان من تفاوتی کلیدی ناشی از فهم توسعهای… دکتر اژهای زمانی که دستگاهِ مادرِ آزمایشگاه زبان را در تحریم دههی هفتاد به ایران وارد کرد، سفارشش به تعداد همهی مراکز کشور بود و بین ضعیفترین مرکز استانی و بهترین مرکز تهران تفاوتی نگذاشت.
تفاوت سوم شاید پنهانتر باشد… در طول چهل سال پس از انقلاب هیچ مسوولی مهمتر از خود دکتر اژهای به مدارس سمپاد پا نگذاشت اما در فاصلهی یک سال از تاسیس تیزهوشان الوند، خود شاهنشاه آریامهر از مدرسه بازدید کرد… آن سازمان کار راحتتری داشت در جدال با دستگاههای حکومت وقت تا دکتر اژهای…
۹-در بند پیشین نوشتم که برای دکتر اژهای لقب موسس اهمیتی نداشت. به گمان من در رقابت القاب، گاهی مخرب بودن از موسس بودن مهمتر است. بنیانکن بودن از بنیانگذار بودن مهمتر است. دکتر اژهای احتمالا بنیانگذار سمپاد نبود. اما قطعا بنیانکنِ یک وزارتخانه بود! آن هم در شرایطی که خود بر صندلیِ وزارت آن وزارتخانه تکیه زده بود. این بنیانکنی قطعی از آن بنیانگذاری احتمالی مهمتر است. دکتر اژهای به این نتیجه رسید که وزارت بهزیستی در ساختار چیزی زاید است. بهتر آن است که با چیزی مثل تامین اجتماعی تلفیق شود و بشود در حد یک وزارتخانه با ساختار کارآمد. حذفش کرد. با علم بر حذف وزارت خود… این یعنی یک اصلاح توسعهای… آیا نمونهی دیگری در ذهن داریم؟! کسی برای اصلاح ساختار، جایگاه خود را تخریب کند؟ امروز یک مدیر پاییندستی حاضر است برای حفظ یک صندلی، ده ساختارِ زاید طراحی کند. حفظ یک صندلی، همان حفظ نظام است برای صاحب صندلی… این تخریب ساختار غلط به گمانم از هزار تاسیس مهمتر است!
۱۰-دو سال پیش با اولین مدیری که در استعدادهای درخشان جابهجا شد، رفتیم برای تبریک عید دفتر آقای دکتر. حالا هر دو مسنتر بودند و البته هر دو سمت استادی داشتند بر من. میترسیدیم که جلسه نگیرد و کدورتهای کهنه سر باز کند. دکتر نه گذاشت و نه برداشت. انگار متنی را از قبل آماده کرده بود… گفت:
– من در جابهجایی شما بعد از سال ۶۶ تعجیل کردم. شاید بهتر بود این کار را نمیکردم… (کمی مکث کرد.) نه… اصلا اشتباه کردم…
از جلسه که بیرون میآمدیم به رفیقم به شیرینی گفتم که این جلسه خود از نشانههای ظهور بود. من همچه رفتاری را از صاحبان قدرت کمتر دیدهام. رفیقم تلخ گفت:
– شاید هم از نشانههای پایان عمر باشد… مرحومِ پدر دکتر (آیهالله علیمحمد اژهای) هم حال عرفانی داشت…
صد حیف که حرف او درست از آب درآمد…
۱۱-در رفتن او از سازمان، همهی حرفها را در همان «استعدادهای درخشان، قطعهی چند، ردیف چند» نوشتهام. آنچه نوشتهام و آنچه مینویسم البته نموداری است از رابطهی من و مثل من با مرحوم دکتر. در چنین نوشتهای طبعا سر آن ندارم که به کارنامهی قطور او مثل یک پژوهشگرِ ذرهبین به دست سرک بکشم. اما در این سالهای سبکدوشی، هر بار او را میدیدم، برایم خاطراتی نقل میکرد که برق سهفاز از سرم میپرید. او میگفت و البته نمیخواست که جایی نقل شود. اهل هیاهو نبود.
دکتر اژهای در روندِ گزینش دانشآموزان بسیار دقیق بود و تا آنجا که میدانم هیچ سفارشی را نمیپذیرفت. به خاطر دارم که زمانی وزیری به او گله کرده بود که دختر رانندهام قبول شده است و دختر خودم رد شده است. خیال کرده بود این دلیلی است بر ایرادِ گزینش و در مذمت این را گفته بود و دکتر همین را به مدح برداشته بود…
خط نانوشتهی عزلِ دکتر برمیگشت به یکی از همین سفارشها. مقام اجرایی به وزیر گفته بود و وزیر به دکتر و… دکتر این ماجرا را سربسته به من گفت و سربسته خواهد ماند…
همینها مایهی عزل ناجوانمردانهی دکتر اژهای شد… و من نیز در همان روزگار، متنِ «قطعهی چند ردیف چند» را نوشتم… اما بدون دانستن این مایه…
همین وزیر بعدتر که رفقای من دنبال احیای سمپاد بودند (که ممپاد شده بود و از سازمان ملی به مرکز ملی تبدیل شده بود) گفته بود که حکم بازداشت آن نویسندهتان هم در جیب من بود آنروزها!
حالا آن وزیر و آن مقام اجرایی سابق و اسبوق باید بنشینند و به گذشته بیاندیشند و…
۱۲-این فقط ما نبودیم که به راحتی از دکتر انتقاد میکردیم. برای نوشتن این متن خاطرات بیست سال اخیر را جستوجو کردم. دیدم که چه ساده میتوانستیم با او همسخن شویم و او نیز چه ساده با ما حرف میزد. تماسی دیدم از ایشان در فروردین ۹۹ که مکتوبش کرده بود. چند روزی از انتشار آخرین کتابم میگذشت و دکتر تماس گرفته بود که در صفحات فلان تا بهمان مطلبی را بد نوشتهای. باید تصحیحش کنی. با ایشان همعقیده نبودم. نیم ساعتی بحث کردیم و قانع نشدم. ایشان عاقبت به من گفت پس حالا یک سفر هم برو یمن و ببین چه خبر است و به ما هم خبر بده… در همان تماس خاطرهای گفت از یکی از پیرمردان جاسنگین که به او در آخرین سال مدیریت سمپاد گزارش داده بود و او ایشان را با وزیر وقت اطلاعات (محسنی اژهای) اشتباه گرفته بود و گفته بود به جز مسالهی استعدادها به مسایل حجتیه هم رسیدهگی کنید. میخندید که ببین! من صبح باید با نوجوان بازیگوشِ تیزهوش سر و کله بزنم و بعدازظهر با پیرمردِ جاسنگین کمهوش!
۱۳-صندلی دکتر مرکزِ عالم بود. وقتی سمپاد بود یا وقتی که در دانشکده بود… مینشست و خود قدیمترها با کاتر و خطکش فلزی و بعدترها با دستگاه مجلات را صفحهبندی میکرد و مقالات را ویراستاری میکرد. وسط کار یکهو میگفت:
– رضا این زمین اصفهان که گرفتم الان کلی ترقی کرده است و دانشآموزان کیف میکنند از بزرگی مدرسه. مدرسهی تبریز آن موقع اصلا بیرون شهر بود اما الان خیلی مرغوبتر است… در رومانی بعد فروپاشی یک مرکز اسلامی ساختم که الان کلی میارزد…
شیطان به من میگفت که دکتر خیال میکند همهی عمر در این مناصب باقی خواهد ماند. مگر مال و اموال شخصی است که اینگونه از سود و منفعتش شادمانی میکنید؟ مگر دفتر حسابداری شخصی شماست که اینچنین سود و ضررش را محاسبه میکنید.
بعدتر که دکتر از سمپاد سبکدوش شد، باز میدیدم که همین حرفها را میزند. انگار نه انگار که ناجوانمردانه کنارش گذاشتهاند و حالا هیچ نقشی ندارد در آن مجموعه… پس قصه چیز دیگری بود.
۱۴-فهم از اقتصاد به زهد ارجمندی میدهد. والا آن که زور مردمآزاری ندارد آرامشش ارجمندی ندارد. دکتر فهم از اقتصاد داشت و همزمان زهد سازمانی داشت. توسعه را میفهمید و بودجهی اضافه را برمیگرداند تا با طرحهای مندرآوردی حرام نشود. نگاهش به ایران، نگاهی کلنگر بود و همهی ایران را مال خود میدانست. دکتر برای ما خود انقلاب اسلامی بود… با همهی سلامت و با همهی نگاه به آینده…
آن هنگام که بندهای کفن او را به دست گرفته بودیم و جنازهی او را به آرامگاه ابدی میسپردیم، دریافتم که دفتر حسابداری دیگری هم هست که سود و زیان آنجا به لحنی دیگر و رنگی دیگرگونه محاسبه میشود…
برای یادبودِ دکتر اژهای نه مدرسه باید ساخت و نه بنیاد… هیچ آجری روی آجر نباید نهاده شود… دستمایهی کار دکتر، انسان بود… پس تا انسانی سمپادی در هر گوشهی خاک به انسانی دیگر کمک میکند، یاد او زنده است…
رضا امیرخانی