بسمه تعالی
«إِنَّ الَّذينَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَيهِمُ المَلائِكَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتي كُنتُم توعَدونَ»
سال ۱۳۷۰، که حدوداً دوازده ساله بودم، وارد مدرسه علامه حلی شدم. اولین باری که دکتر اژهای را دیدم، دقیقا به یاد ندارم. اما از همان سال اول که سمینار و نمایشگاه دهه فجر مدرسه برگزار میشد، روایت اولین بازدید دکتر اژهای از نمایشگاه مدرسه در سال ۱۳۶۵ را شنیده بودم. این که معاون فرهنگی-اجتماعی نخستوزیر وقت از نمایشگاه مدرسه بازدید میکند و علاقه ایشان به سمپاد، و در واقع تاسیس آن- جرقه میخورد. در روایت این بازدید، شیطنت و تیزهوشی دانشآموزان مدرسه محور این جلب توجه تصویر میشد. واقعا هم دکتر اژهای شیطنتهای هوشمندانه بچههای سمپاد را از صمیم قلب و پدرانه دوست میداشتند. بعدها که کمی بیشتر خدمت ایشان میرسیدم، شاید محال بود که خاطرهای از مواجهههای خودشان با این تیزهوشیها را نقل کنند- و البته تیزهوشیهای سمپادیهای شهرستانی، و آنها که کمتر از امکانات برخوردار بودند، همیشه بیشتر توجه دکتر را جلب میکرد. وقتی به برق چشمهای ایشان، و ذوق و شوقی که در نقل خاطراتشان داشتند فکر میکنم، احساس میکنم که تا قبل از این که صاحب فرزند شوم، شاید این احساس شوق آمیخته به افتخار را به درستی درک نکرده بودم.
اوایل، دکتر اژهای برای ما- که از الآن بچهتر بودیم- یکی از مسئولین نسبتا عالی رتبه کشور بود که بر خلاف دیگران، از بودن در جمعهای غیر متعارف بچههای تیزهوش خوشش میآمد. ترجیح میداد شب قدر را در مدرسه با بچههایی بگذراند که تعدادی از آنها را حوالی نیمه شب از زمین فوتبال مدرسه صدا میکردند تا یکی دو ساعت از شبشان را به جای فوتبال، با شنیدن صحبتهای دکتر و در مقابل گلایههای تند و گزنده به ایشان در مورد صدر و ذیل کشور احیاء بگیرند. هم مدرسهایها هم در زدن حرفهای گزنده- در حدی که شرایط اقتضاء میکرد- از یکدیگر سبقت میگرفتند، مشق صراحت لهجه میکردند، و به خودشان مدال افتخار میدادند.
بعدها، با نزدیکتر شدن تدریجی رابطه من با آقای دکتر، جنبههای دیگری از نقش ایشان در سمپاد، دیدگاههایشان، نگاهشان به مسائل اجتماعی و سیاسی و … هم در رفته رفته در مقابل دیدگان من قرار گرفت. زمان که گذشت، در فراز و نشیب روزگار، از پنجرههای دیگری هم دکتر را دیدم. پنجرههایی که تلخیهای پدر بودن هم از آنها دیده شد. روزهایی که دکتر را در سوگ برخی از عزیزان سمپاد داغدار دیدم. از تصادف اتوبوس دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف- که خودم هم از مسافرانش بودم، تا سفر کردن برخی از چهرههای برجسته سمپاد. الان که فکر میکنم، برخی نکات ویژهای که بغض گلوی ایشان میشد را به یاد میآورم که وجهی از نگاه ایشان را در ذهنم پررنگمیکند. بارها در مورد قصه سقوط اتوبوس صحبت کرده بودند، و آنچه معمولا با بغض به آن اشاره میکردند و گویی در ذهنشان حک شده بود، این نکته بود که در سفر برگشت به تهران، تعدادی از همسفران میخواستند کارسوقی در خرمآباد برگزار کنند (چیزی که شاید کمتر کسی غیر از ایشان به آن توجه کرد). چارچوب وسیعی از «خدمت» به تمدن اسلامی ایرانی را ارزش میشمردند، و هرکس قدمی «واقعی»، هرچند به ظاهر کوچک، در این مسیر بر میداشت، صمیمانه به خاطرش خوشحال میشدند و تشویق و تحسین میکردند- و البته سره و ناسرهی میدان مبارزه برای این آرمان را هم با زکاوت و تیزبینی خاص خودشان خوب میشناختند و کار واقعی را به خوبی از قیل و قال تشخیص میدادند.
وقتهایی که خدمت ایشان میرسیدم، بیشتر شنونده بودم و گهگاه سوالکننده. دکتر کلام دلنشینی داشت و میشد ساعتهای طولانی پای صحبتشان نشست و لذت برد و بسیار خندید (یک تجربه ۶-۷ ساعت متوالی و جذاب در دوران تلاش برای احیای سمپاد البته نقطهی عطفی بود). پای کلامشان که مینشستم، زیاد خاطره تعریف میکردند، و گاهی هم خاطره از دوران نوجوانی و جوانی خودم بود. خاطرهها هم معمولا به قدمهای کوچکی بر میگشت که در تعامل با سمپادیهای کوچکتر از خودم برداشته بودم، و یک پای آن اردوهای مشهد مدرسه بود. دکتر- که در جای خودش حداکثر استفاده از اعتباریات را میکرد- در تعامل شخصی و پدرانه، و آنجا که باید سوء تفاهمها را در ذهن فرزند سمپادیاش برطرف میکرد و مشخص میکرد که چه چیزی را بیشتر ارج مینهد، ترجیح روشنی داشت که قدمهای واقعی را به اعتباریات برتری میداد. در عمل (و نه فقط در گفتار) یاد دادن به کوچکترها را از مدالهای المپیادی که به درد زیر پایه یخچال میخورد (و البته نه فعالیت علمی مقدم بر آن)، ارزشمند و عزیز میشمرد. همه سمپادیها «فرزندان» او بودند اما «گلهای» دکتر و «نور چشمهای» او (آنطور که در عبارات خودشان بود) کسانی بودند که به این نظام ارزشی- که محورش تلاش برای اعتلای ایران اسلامی بود- نزدیکتر میشدند.
امروز که به داستان بازدید دکتر اژهای از نمایشگاه مدرسه علامه حلی فکر میکنم- بازدیدی که فقط در مورد آن شنیدهام- فکر میکنم که بزرگترهای ما با بزرگواری یک جنبهی مهم از آنچه توجه دکتر را جلب کرد برای ما نقل نکردهاند. به نظرم، دکتر اژهای استعدادهای درخشانی را دیدند که برای استعدادهای درخشان کار میکردند. در آن بازدید دیدند که این گوهر گرانبها چه ثمراتی میتواند داشته باشد و با سرمایهگذاری روی آن، چه ساختار باشکوهی را میتوان بنا کرد. تنها احساسات و علاقه دکتر اژهای به بچههای تیزهوش نبود که محرک او در بنای سمپاد شد، بلکه آیندهنگری، تیزهوشی و نگاه گوهرشناس او به عنوان یک متخصص تعلیم و تربیت هم سهم بسیار بزرگی داشت. عمق طراحی و چارچوبی که دکتر اژهای به طور مستمر پیگیری کردند، و فلسفه پایداری که در مسیر فعالیت خود حفظ کردند، و ارزشهای مشخصی که در هر شرایطی به آنها وفادار ماندند را، ما اعضای خانواده سمپاد همیشه دستکم گرفتیم. دقیقا همانگونه همانگونه که یک فرزند، پدرش را دستکم میگیرد. اما دکتر فرهنگی را حمایت کرد، که امروز در سطح وسیعی در سمپاد جریان دارد، زنده است، و هویت سمپاد را تشکیل میدهد. دستاوردهای دکتر اژهای در مسیر تعلیم و تربیت، محصول اتفاق و حادثه نبود. در واقع هیچ اتفاق بزرگی محصول اتفاق و حادثه، و بیحکمت و بیعلت نیست. آنچه دکتر، با همراهی خانواده سمپاد، بنا کرد، بر بینشی استوار بود که همه استعدادهای ایشان، و همه عقبه اعتباری، فرهنگی، خانوادگی، تحصیلی، تجربی و … او آن را پشتیبانی میکرد، و بر توکل و اعتمادی اتکاء داشت که در دشواریهای مسیر متزلزل نشد.
زندگی من، به عنوان عضوی از خانواده سمپاد، از کمتر دورهای به اندازه دورهای که دانشآموز سمپاد بودم تاثیر گرفت. معلمین من در سالهای حضور در سمپاد، از موثرترین افراد در زندگی من بودهاند. ما از معلمین خودمان یاد گرفتیم که چه طور با کوچکترهای سمپاد حرف بزنیم، شوخی کنیم و به آنها کمک کنیم. یاد گرفتیم که کشورمان را دوست داشته باشیم و منافع آن را به ثمن بخس نفروشیم. یادگرفتیم به جای طلبکار حاکمیت بودن، میتوان بدهکار مردم بود. میتوان با خدا معامله کرد و مطمئن بود که در این معامله ضرری وجود ندارد. یاد گرفتیم میتوان مسائل را دقیقتر دید، امیدوار بود و آینده را روشن یافت. اینها همه میراث مردی است که جایگاه اجتماعی، سیاسی، فردی، و همه داشتههای مادی و معنوی، و همه استعداد درخشان و توان و تخصص خودش را- خالصانه- برای هدفی به محبوب خودش تقدیم کرد که وظیفه عمیق خود میدانست.
با تیزهوشی، تیزبینی، درایت، سلامت نفس، شجاعت، پشتکار و پرکاری که در دکتر اژهای سراغ داشتم، بارها از خودم پرسیده بودم که آیا انتخاب دکتر در سال ۶۵ انتخاب درستی بود؟ آیا بهتر نبود که مسیری با دامنه تاثیرگذاری وسیعتر را انتخاب میکرند؟ صبح ۲۴ آبان ۹۹، وقتی که غم رفتن دکتر همه وجودم را فراگرفته بود، یکی از پررنگترین افکاری که ذهنم را احاطه کرد، تصدیق درستی مسیری بود که دکتر اژهای در زندگی در پیش گرفت. وقتی همه اعتباریات بیرنگ میشوند، و انسان با اعمال واقعی خودش تنها میماند… وقتی ثمره کار دیگران را دیگر به حساب او نمینویسند… وقتی اعمالش در ترازوی «حق» سنجیده میشود… وقتی نیتها آشکار است… وقتی قدمهایی که در مسیر رضای معبود نبوده، وبال گردن انسان میشود… آن روز است که باید به امثال دکتر- که بسیار اندک هستند- غبطه خورد.
دکتر اژهای عزیز، خوشا به حالتان که با سرمایه عمر معامله سودمندی کردید… و تا آخر در مسیر حقیقت پایمردی کردید… آنهایی که با هدف وسیله را توجیه کردند و حقیقت را قربانی کردند، حتما به کارنامه زندگی پربار شما غبطه خواهند خورد… چقدر دلتنگ شما خواهیم شد…
خدا نگهدار… پدر مهربان سمپاد…
دکتر ایمان افتخاری