انگار رفته است به یک سفر طولانی و من دلتنگ بودنش شدهام. انگار دوباره برمیگردد، مینشیند پشت میز سر کارهایش که وقتی نصفهشب از پذیرایی رد میشوم سرش را بلند کند، لبخند بزند و بگوید: «چایی دم کردم سر سماوره.»
دلم برای دیدنش تنگ شده، پیراهن سفیدش و جلیقه آبیش و ساعتش که حتی در خواب هم از دستش درنمیآورد. مینشست و غرق کارهای بیپایانش میشد، لغتنامه، مقالههای مجله، تفسیرهای شهیدبهشتی … میگفت شبها خانه آرامتر است و میتوانم تمرکز کنم. تا دو و سه صبح سرکارهایش بود، بعضا تا نماز صبح نمیخوابید.
آخر هفتهها همیشه در حیاط مشغول بود، روز شنبه که خبر را شنیدم، دیدم تمام گل و گیاهها انگار خموده شدند. آنها هم بابای مهربانشان رفته بود. با چه عشقی دانهدانهی این گلها، درختها و بوتهها را درست کرده بود.
دلم برای گردوهای تازهای که هر شب برای فردا صبح درست میکرد تنگ شده است. برای این که از خرید برگردد و با ذوق بگوید: «دیدی برات اینو خریدم؟» دلم برای هلیمهایی که زمستان میپخت و جوجه کبابهایی که هر هفته درست میکرد، تنگ شده است. دلم برای اینکه یک مناسبتی باشد و برود در اتاق کتابخانه، به چندین نفر دوست و آشنا زنگ بزند و به جای سلام، شاد و پرانرژی بگوید: «اسعدالله ایامکم» و صدایش در خانه بپیچد، تنگ شده است.
دلم برای دستان گرمش تنگ شده است، آخرین بار که دیدمش فقط ده دقیقهی تمام دستهایش را گرفته بودم. دلم برای دیدنش در قبای آبیش، دیدنش در کاپشنی که موقع سفر میپوشید، دیدنش در خانه، و فقط دیدنش تنگ شده است. حالا عکسهایش همهی دیوارهای خانه را گرفته است و خودش نیست. انگار رفته باشد به یک سفر طولانی. حالا بابا همه جا هست و هیچ جا نیست.
مائده اژهای