روزها از پی هم میآیند تا سالی بگذرد، روزهایی که گاه نویدبخش خاطراتی خوش هستند و گاه یادآور لحظاتی تلخ. لحظات سخت جدایی.
و این بار؛ ۲۴ آبان ماه ۹۹، یادآور روز ارتحال مردی از جنس تواضع است، مردی که هر آنچه انجام میداد به خاطر ایران اسلامی بود. مردی که برادرش میگفتم و بعد از ارتحال پدر؛ حکم پدر برایم داشت.
شنیدم؛ آسمان تهران بارانی بود وقتی برادرم، حاج آقا جواد رفت. آسمان تهران و چشمان من در اصفهان که سعادتِ بدرقه برادر را به دلیل شرایط روز کشور و رعایت پروتکلهای بهداشتی پیدا نکردم.
روزگار اگرچه به لحاظ فیزیکی ما را از هم دور نگه داشت اما دل و جانمان یکی بود با هم.
سال ۱۳۶۰ بود که برادرم آقا علی اکبر، در انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی همراه با آیت الله دکتر بهشتی، به شهادت رسید، اولین ضربه بود، سال ۱۳۷۱ با فوت مادر، ضربه دیگری بر من وارد شد. تمام امیدم پدر بود و برادرانم. اما در سال ۱۳۸۹، پدر فوت کردند و اکنون و در سال ۱۳۹۹، برادر، برادری که همه وجود من بود. برادری که بعد از پدر و مادر، در زمان خستگیها یار و یاور و آرام بخش روحم بود و همه دنیای من. جای خالی او هیچ گاه پرنمیشود.
دکتر جواد اژهای، بسان گذشتگانش بود؛ خاندانی گریزان ازشهرت، اما اهل تقوا. نه در لحظاتش از حرکت ایستاد و نه خود را نسبت به دیگران برتر دانست. احترام به پدر و مادر، احترام به همسر و فرزندان، احترام به خواهر و برادران، احترام به فامیل از اصول زندگیاش بود و سعی در رعایت هر آنچه داشت که در دین اسلام گفته شده بود. صله ارحام، هدیه دادن و عیدی در اعیاد مختلف، بیریا بودن در رفتار و گفتار، پرهیز از انجام هر امر غیر شرعی.
آخرین فرزند خانواده بودم، بعد از چهار پسر. آقا جواد علاقه زیادی به من داشتند و همواره در تمام امور راهنمایم بودند. همه جا و در هر شرایطی کمک پدر و مادر بودند؛ حتی در آشپزی و خانهداری به مادر کمک میکردند و همین رفتارشان، الگویی برای من بود.
یک دوربین عکاسی خریده بود و دائم از ما عکس میگرفت. دوربینهای قدیم مثل حالا نبود که همان موقع بتوانی عکسی را گرفتهای ببینی. ذوق هنری داشت و عکسهای خاص میگرفت. فرصت آزمون و خطا هم نبود به هرحال یک حلقه فیلم میگرفت و شروع میکرد. بعد از چاپ عکسها میدیدم چقدر خوب همه زوایا را در نظر گرفته و کادربندی خوبی داشته است.
از کودکی، به کلاس قرآن محترم خانم، نوه عموی پدرم میرفتم. خواندن ونوشتن اعداد را یاد گرفته بودم. اولین سال تکلیف هم توانستم همه روزها، را روزه بگیرم و قرآن را ختم کنم. یادم هست به مدرسه نمیرفتم، در آن زمان، خانواده روحانیت دختران را به مدرسه نمیفرستادند، اما پدرم و مادرم عاشق ادامه تحصیل فرزندان بودند. آقاجواد کتابهای دبستان را برایم خرید و هر کدام از برادرها، مامور تدریس یکی از درسهایم شدند و در نهایت در امتحانات شرکت کردم تا توانستم در ششم ابتدایی بدون آنکه به مدرسه رفته باشم، قبول شوم. همت بلند آقا جواد بود که من را تشویق به ادامه تحصیل کرد و وارد مقطع دبیرستان شدم.
بعد از آن بود که به واسطه برادرم، به کانون علمی و تربیتی جهان اسلام وارد شدم. همین اقدام باعث رشد فرهنگی من شد. در کتابخانه آنجا به عنوان کمک همراهشان بودم و در مجله “فرصت در غروب” هم گاهی مرا در کارها شرکت میدادند. میدان دادن به دختر یک روحانی در فعالیتها در زمان طاغوت، بسیار مهم بود. حتی کتاب زبان انگلیسی را برای من خریدند و به برادرم گفتند ایشان باید زبان انگلیسی را فرابگیرد.
خانه ما کانون فعالیتها بود؛ مذهبیها و انقلابیون. مادر نیز قبل از انقلاب، از تمام فعالیتهای چریکی و انقلابی پسرانش حمایت میکرد. خانه پر از کتابهای ممنوع الانتشار، اعلامیههای امام و جزوهها بود. ساواک، برادرم اکبرآقا را دستگیر کرده بود. مادر همه کتابها و جزوات را زیر چادر گرفت و به خانه همسایه برد. شده بود عضو چریکی گروه. مادر که مشغول کارهای خانه و پدر میشدند، آقا جواد، شبها به جای مادر به منزل پدربزرگ و مادربزرگ میرفتند.
خاطرم هست در دورهمیهای فامیلی، ایشان مجلس گردان بود. معروف بود به بمب خنده. به قاعده و همراه با احترام. همه فامیل، عاشق فضای گرم و صمیمی خانه ما بودند. شبها برادرها دور پدر جمع میشدند و تمام کارهای روزشان را، تعریف میکردند.
ازدواجشان هم خاطرات خوش خودش را داشت، قبل از ازدواج با خانم ملوک السادات دوست صمیمی و در واقع خواهر بودم. هیچ وقت این احساس که همسر برادرم هستند را نداشتم.
برای تحصیل در علوم جدید هم، پدر و مادر هردو مشوق برادرها بودند. مادر ميگفت: «من طلايم، جواهرم، همه چيزم اين است كه بچههايم به طريق علم بروند.» به آموزشوپرورش فرزندانش اهميت ميداد.
آقا جواد، برای ادامه تحصیلات به خارج از کشور سفر کردند، در این سفر هم ارتباط ما قطع نشد و از وین برای من نامه مینوشتند. از حال و احوال زندگی در آنجا مینوشتند و از کارهای روزمره من سوال میکردند.
برای نوشتن رساله دکتری به اصفهان بازگشتند. اول از من و برادرانم تست هوش گرفتند و بعد هم روش را به من یاد دادند و مرا همراه خود به دبیرستان دخترانه بردند تا کلاس به کلاس از دانش آموزان تست بگیرم، ایشان به خاطر روحانی بودن به طور مستقیم مصاحبه نمیکردند. در واقع به عنوان دستیار، مرا با خود برده بودند. معلمهای مدرسه هم حجاب خوبی نداشتند. دو میز داشتیم؛ یکی سری تستها را ایشان انجام میداد و یک سری را من. در رشد و تعالی من بالاترین کاری بود که انجام دادند.
به هر مشکلی که برمیخوردم، تلفن میزدم و بلافاصله پس از اولین زنگ، جوابی که به گوش من میرسید: “سلام زهره جون” بود. در اولین لحظه، هم پاسخم را میدادند و هم آرامش. فرقی نمیکرد اگر میفهمیدند هر کداممان مشکلی داریم، تلاش میکردند تا مشکل را حل کنند.
هر آنچه از اسلام را شنیدهایم، او عمل میکرد. اسلام ناب محمدی را به جان، پذیرفته بود. اول وقت به نماز میایستاد و در ذکر قنوت «رب زدنی علما و عملاً و ایمانا و یقیناً و الحقنی بالصالحین» را میگفتند.
صله ارحام را واجب میدانستند و در آن پیشتاز بودند. نظم سرلوحه کارشان بود، قبل از آمدن به اصفهان، برنامه دید و بازدید خانه اقوام را تنظیم میکردند تا زمان را از دست ندهند. اگر هم برنامه آمدن به اصفهان هماهنگ نمیشد خودشان را موظف میدانستند تا با تلفن احوال فامیل را بپرسند، به خصوص در طول هشت ماه گذشته بخاطر شرایط بیماری در کشور، از این مساله غافل نبودند و راه ارتباطشان به طور مستمر، تلفن بود.
بعد از شهادت اکبر آقا، هر روز به پدر و مادر تلفن میزد و جویای احوال میشدند. مادر هم که فوت شدند، میگفتند زهره جون، مادر شما را به من سپردند.
عاشق رهبری -حضرت آیتالله خامنهای( مدظله العالی)- بودند. یک روز در مراسم بزرگداشت شهدای هفتم تیر، رفته بودیم حسینیه. از ایشان خواستم، ملاقاتی با آقا داشته باشم. زمانش که رسید صدایمان کردند. با خانمشان رفتیم و در صف ایستادیم. به حضرت آقا که رسیدیم؛ ایشان، از احوال پدر جویا شدند. جوابشان را که دادم، من هم درخواست چفیه کردم. اما چفیهها تمام شده بود. آقا جواد هم بعدا چفیهای به عنوان تبرک برای من گرفتند.
خاطرم هست، عید نوروز بود. با خانواده به اصفهان آمده بودند. همه با هم برای بازدید به تخت فولاد رفتیم. دقیق گزارش پیشرفت را گوش میدادند و آنجا که لازم بود اظهار نظر میکردند.
میخندیدند و میگفتند: “هرفرصت که برایم فراهم بشود به اصفهان میآیم” عید که میشد و یا روز تعطیل و مناسبت خاص، اصفهان را برای سفر انتخاب میکردند. بعد از سال تحویل اولین نفری بودند که عیدی میدادند با شکلات مخصوص. اما وقتی فرصت دیدار و زمان بازگشت میرسید غم دنیا روی دلم انبار میشد. طاقت دوریاش را نداشتم.
روزهای تاسوعا و عاشورا هم اصفهان بودند. روز تاسوعا، مادر نذر داشتند. روزهای تاسوعا که میشد دیگ غذای نذری را توی حیاط بار میگذاشتند و از صبح خودشان هم میایستادند پای کار. اما با رفتن مادر از دنیا، من بخاطر نیت مادر، نذرشان را ادا میکردم. آقا جواد خودشان را برای روز تاسوعا به خانه پدر میرساندند. بعد از فوت پدر هم نماز ظهر عاشورا را در مسجد امام علی(ع) میخواندند.
در اوج روزهای کرونا، بیشتر با هم صحبت میکردیم. نگران فامیل بودند و سفارش همه را داشتند به من هم گفتند “مواظب خودت باش! من یک خواهر بیشتر ندارم…”
در امور خیر پیشتاز بود و در همین شرایط برای مردم مناطق محروم سیستان و بلوچستان ماسک و لوازم بهداشتی خریده و فرستاده بود.
آخرین بار صدایش را روز میلاد پیامبر اکرم(ص) و حضرت امام صادق(ع) حدود چند ثانیه شنیدم از بیمارستان خاتم الانبیاء. روز عید بود، روزهای عید واجب میدانست که تبریک بگوید. اما، این بار و این تبریک، قلبم را لرزاند و دیدارمان را به قیامت انداخت…
ایشان علاوه بر اینکه سالها در خدمت فرهنگ و علم و نخبهپروری بود، برادری با اخلاق، دوست داشتنی، همراه و همفکر بودند. باورش خیلی سخت است و تحمل این داغ سختتر. خدای من تحمل این فراق جانگداز و این مرد الهی که رهبر فرزانه انقلاب به حق او را مجاهد خاموش خواندند، سخت است خیلی سخت…
آقا جواد، برادرم، بزرگمردی بود به مصداق روایت «عاش سعیدا و مات سعیدا». خوب زندگی کرد و سعادتمند از این جهان فانی رفت…
حالا چهل روز است که برهمه ما سخت گذشته است، در یک صبح بارانی، پیکر پاک برادرم به دور از هر تجمعی در بقعه شهدای هفتم تیر و مزاری که یادبود برادر دیگرم اکبر آقا بود به خاک سپرده شد. جایی که مأوای او بود با شهید بزرگوار آیتالله دکتر بهشتی. محلی که همیشه دوستش داشت.
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که میخورم خون است
زهره اژهای